kayhan.ir

کد خبر: ۲۹۶۳۴۹
تاریخ انتشار : ۰۷ مهر ۱۴۰۳ - ۲۰:۴۵
گفت وگوی کیهان با خانواده شهید پرواز خدمت خلبان سیدطاهر مصطفوی 

شمعی در مه 

 
 
 
مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجالٌ صَدَقُوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضى‌ نَحْبَهُ؛ برخی از آن مؤمنان، بزرگ‌مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملاً وفا کردند، پس برخی پیمان خویش گزاردند (و بر آن ایستادگی کردند تا به راه خدا شهید شدند.) (احزاب؛23)
به راه خدا رفتن پاداشی چون شهادت دارد، راهی که عطش می‌خواهد و سوختن، تا مانند پروانه‌ای اوج بگیرد و بر گرد شمع عشق الهی پرواز کند. پروانه‌ای که پایانش را از همان ابتدا می‌داند، اما حلاوت این لیاقت را با چیز دیگری عوض نمی‌کند. 
هرجوانی که لباس خلبانی ارتش جمهوری اسلامی ایران را بر تن می‌کند، می‌داند که لباسش لباس عزت، دفاع، نبرد، خدمت و شهادت است. آن جوانمرد می‌داند که تا دوران پیری‌اش و تا نای پرواز دارد به قصد پیروزی باید بجنگد و با نیت عاشقی منتظر شهادت باشد و با ارادت به میهن اسلامی و کشورش، برای خدمت به مردم بال به آسمان بگشاید و در همه این حالات، در هر حال عزتمند است. شهید خلبان سید طاهر مصطفوی یکی از این قهرمانان است و آن‌قدر در دایره این خواسته‌های آسمانی و عاشقانه‌اش بال زد تا آخر در پرواز خدمت، شمعی در مه برایش روشن شد تا بر گرد آن وجود خود را فدا کند و آخرین برگ دفترچه پروازهای دنیوی‌اش را ورق بزند و او را به آرزوی دیرینه‌اش برساند. 
خانوادۀ این شهید بزرگوار از شهیدانه زیستنش می‌گویند و پرواز ناگهانی‌اش را هنوز باورنکرده‌اند. با هم روایت ایشان را می‌خوانیم:
سید محمد مشکوهًْ الممالک
 
 مهرانگیز سلطانی همسر سید طاهر مصطفوی هستم و 48 سال دارم. همسرم متولد سال 1348 بود و زمان شهادتش 55 سال داشت. اصالتاً اهل گنبدکاووس بود، ولی در استان آذربایجان شرقی به دنیا آمده‌ بود. پدرش طلبه بود و برای گذراندن دوره‌های تحصیلی به گنبدکاووس می‌رفتند و آن‌جا ساکن بودند و همسرم همان‌جا متولد شده ‌بود. مدتی ساکن قم بودند و سپس به تهران آمده ‌بودند. 
داستان ازدواج
خودم اهل استان آذربایجان شرقی هستم و در سراب به دنیا آمده‌ام. با همسرم دختردایی و پسرعمه هستیم. در زمان بچگی زیاد به شهرستان رفت‌وآمد می‌کرد و علاقۀ خود را با مادرش در میان گذاشته ‌بود و آن‌ها هم پا پیش گذاشته و قضیه را مطرح کردند و ازدواجمان به ‌صورت کاملاً سنتی برگزار شد. آن‌ زمان ما در شهرستان بودیم و بعد از ازدواج بود که به تهران آمدیم. سید در هشتم آبان ماه سال ۶۷ وارد ارتش شد. 
دوران خوب زندگی
قبل از ازدواج برای همدیگر هیچ شرط و شروطی نگذاشتیم، آن‌موقع، هم من و هم سید، جلوی پدر و مادرهایمان کلاً خجالت می‌کشیدیم که با هم حرفی بزنیم و بزرگ‌ترها تصمیم می‌گرفتند. زمان ازدواج من هفده سال داشتم و سید هفت سال از من بزرگ‌تر بود. ما در دی‌ماه سال ۷۱ عقد کردیم. دارای مدرک لیسانس نظامی بود. در واقع فارغ‌التحصیل آخرین دورۀ نظام قدیم بود که در دانشکدۀ افسری همان لیسانس نظامی می‌گفتند. 
خصوصیات اخلاقی
سید وقتی خلبان رئیس‌جمهور شده‌بود، هیچ تغییری در رفتارش ایجاد نشده‌بود و با این‌که خلبان مهم نفر دوم کشور شده‌بود، تغییری که در اخلاق و رفتارش نسبت‌به اوایل ازدواجمان در او ایجاد شده ‌بود، این بود که افتاده‌تر و بامحبت‌تر شده ‌بود. در واقع هرچه سنش بالاتر می‌رفت، محبتش بیشتر می‌شد. اهل زورگویی و مجبور کردن کسی هم نبود. اخلاق بسیارخوبی داشت و بسیار مهربان بود. مثلاً وقتی می‌خو‌است حرفی به بچه‌ها بزند و چیزی از آن‌ها بخواهد، هرگز زور نمی‌گفت و این حرف بیشتر در تربیت فرزندان صادق بود، یعنی هیچ‌وقت حرفی را با زور و اجبار پیش نمی‌برد‌. 
اخلاق و روحیاتش خیلی خوب بود. بااخلاق، باایمان، خنده‌رو و خوش‌خنده بود. وقتی از سر کار می‌آمد، می‌گفت و می‌خندید. بسیار هم شوخ‌طبع بود. 
نماز جماعت
در نماز جماعت همیشه در صف نخست بود و سر کار هم وقتی روحانی آشیانه نمی‌آمده، می‌گفتند که سید امام جماعت شود. در خانه هم که بود نماز را باهم به جماعت می‌خواندیم.
مشوق پرواز سید بودم
قبل از این‌که خلبان بشود، می‌دانستم که شغل نظامی دارد. یعنی قبل از ازدواج و زمانی که نامزد بودیم، در چابهار خلبان بود. بنده هرگز با پروازهایی که داشت و یا با شغل نظامی‌اش مخالفتی نداشتم و حتی او را تشویق نیز می‌کردم، چون خودش این شغل را خیلی دوست داشت، ما هم مخالفتی نمی‌کردیم. آن‌ زمان، سال ۷۴، وقتی به مأموریت‌ می‌رفت، دختر بزرگم به دنیا آمده‌بود. 
به‌خاطر او هر سختی‌ را تحمل می‌کردم
حدود بیست سال مادرشوهرم با ما زندگی می‌کرد، که سختی‌های خود را داشت، اما من به‌خاطر خدا و همسرم با این قضیه کنار می‌آمدم. البته مادرشوهرم عمۀ من بود، اما چون آلزایمر داشت، شرایطش خاص بود و نگهداری‌اش کمی سختی داشت.
قبل هر پرواز او را به خدا می‌سپردم
از زمانی که زندگی‌ام را با همسرم آغاز کردم هر بار که برای پرواز می‌رفت، می‌گفتم: «خدایا این پرواز برگشتی هم دارد؟ و او برمی‌گردد؟» احساس می‌کردم که شاید روزی این بلا بر سرم بیاید. وقتی هم که برمی‌گشت، می‌گفتم: «خدایا شکرت که برگشت.» خدا را به‌خاطر برگشتنش شکر می‌کردم و دوباره بعد از یک هفته و یا ده روز می‌رفت و همان حال را پیدا می‌کردم و می‌گفتم: «خدایا او دوباره می‌خواهد برود و من او را به تو می‌سپارم.» همیشه به این فکر می‌کردم که آیا برمی‌گردد، یا نه؟! و درون خود احساس می‌کردم که چنین حادثه‌ای برایمان پیش بیاید و با توجه به شغلش ما نگران تصویر ذهنی خود نبودیم، چون او را به خدا می‌سپردیم.
التماس دعای شهادت داشت
هر بار که می‌خواست به مأموریت برود، می‌گفت: «دعا کنید که شهید بشوم.» حتی سپرد که اگر طوری شد که اگر من نمردم و چیزی از اعضای من سالم ماند، برای اهدا دو دل نباشید. 
نقش تربیتی پدر و مادر 
پدرشوهرم، که خدا رحمتش کند، روحانی و فردی مذهبی بود و تلاش کرده ‌بود که به خانواده‌اش نان حلال بدهد.
قرض برای کمک به دیگران
من به خاطر ندارم که همکار و یا آشنای دیگری لب باز کند و از او پول قرض بخواهد و او جواب رد بدهد و کمک نکند. حتی اگر خودمان نداشتیم قرض می‌کرد و کار آن بنده‌خدا را راه می‌انداخت.
اگر کسی از فامیل دچار مشکل می‌شد، سعی می‌کرد آن را حل کند. اگر مشکل مالی داشتند، تا جایی که می‌توانست، برای حل آن تلاش می‌کرد. 
نگاه شهید به مردم 
هر کاری که از دست همسرم برمی‌آمد، برای مردم انجام می‌داد. مثلاً هر وقت کسی از او می‌خواست که برایش ضامن شود، هرگز رد نمی‌کرد و ضمانت چندین نفر را کرده‌ بود. در واقع دوست داشت که کار همه را راه بیندازد.
از سختی‌های زندگی
زندگی بالاخره سختی‌ها و تلخی‌هایی هم دارد که در کنار شیرینی‌ها زندگی را می‌سازند و باید سختی‌ها را نیز تحمل کرد. یکی از سختی‌ها همین مأموریت‌ها بود. مثلاً یک ‌بار حوالی سال ۸۶، که زمستان بود و برف شدیدی هم آمده ‌بود، از بیرون که می‌آمدیم، دخترم افتاد و پایش شکست و پدرش خانه نبود که کمکم کند. برای مأموریت پرواز رفته ‌بود. 
بعضی اوقات بود که دو یا سه بار در ماه به مأموریت می‌رفت. گاهی هم می‌شد که مثلاً یک ‌بار می‌رفت و مأموریتش حدود دو سه هفته طول می‌کشید. 
با وجود همۀ سختی‌هایی که کارش داشت، اما سرحال و شاداب به خانه می‌آمد و هرگز سختی کارش را در خانه مطرح نمی‌کرد و با اخلاق خوبش سختی نبودن‌هایش را جبران می‌کرد‌. 
به ما هیچ نمی‌گفت
وقتی به مأموریت می‌رفت، فقط به من می‌گفت که می‌خواهم مثلاً فلان‌جا به مأموریت بروم و اسم آن شهر را می‌گفت، اما این‌که آن‌جا چه اتفاقی می‌افتد و چه می‌کنند، هرگز از خاطراتش نمی‌گفت.
گفت‌وگوی آخر
مأموریت آخر، من در خانه نبودم و سه، چهار روزی بود که پیش مادرم در شهرستان رفته‌بودم. از طریق گوشی از این اتفاق باخبر شدم. آخرین بار هم روز یکشنبه بود که با شهید صحبت کردم. گفت: «من اگر بخواهم بروم و دوباره برگردم اذیت می‌شوم.» و می‌خواست شهرستان پیش من بیاید. گفتم: «بچه‌ها تنها می‌مانند.» گفت: «من با بچه‌ها صحبت می‌کنم، با فاطمه و رضا، اگر راضی بودند، بعد از مأموریتم می‌آیم و تا شما را برگردانم.»
خبر شهادت
آن روز حوالی ساعت چهار بود که فهمیدم و انگار خواهرم خبر را در تلویزیون شنیده ‌بود و به من نمی‌گفت. خیلی سخت بود. گوشی را برداشتم و به بچه‌ها زنگ زدم و پسرم رضا گفت که چنین اتفاقی افتاده‌است. 
بچه‌ها را با هواپیما آشنا می‌کرد
فرزندانم که کوچک بودند، وقتی به مشهد می‌رفتیم، آن‌ها را می‌برد و از نزدیک داخل هواپیما و مثلاً کابین خلبان را به آن‌ها نشان می‌داد و برایشان توضیح می‌داد. 
دیدار رهبری
دلم می‌خواست از حضرت آقا انگشتر بگیرم، ولی سید هرگز این مورد را برای آقا مطرح نمی‌کرد. تا این‌که در دیداری که خودمان داشتیم، این اتفاق افتاد. اما این دیدار بعد از شهادت سید بود که انجام شد و یک دیدار خصوصی نبود و خانواده‌های شهدای دیگر هم بودند. مقام معظم رهبری صحبت کرد و کسی هم اگر سؤالی داشت، مطرح می‌کرد. 
حتی به زیردستش هم دستور نمی‌داد
برای رفت‌وآمدش به او یک ماشین داده‌بودند. سربازش بعداً برای ما تعریف می‌کرد که در این چند سال حتی یک‌ بار نشده ‌بود که سید به من بگوید این ماشین را بشوی و تمیز کن. الان چهل روز است که سید شهید شده، چند بار به من گفته‌اند که این ماشین را بشویم. در واقع دوست نداشت که به سربازش نیز دستور بدهد که فلان کار را بکند. خودش قبل از رفتن بلند می‌شد و آن را تمیز می‌کرد.
عشق به امام رضا(ع)
ارادت خاصی به امام رضا داشت و زیارت‌ها را خیلی دوست داشت و هر وقت که می‌توانست و فرصت می‌کرد به زیارت امام رضا می‌رفت. 
زیارت اربعین با وام
سید می‌گفت: «حتی اگر پول نداشتید برای زیارت اربعین و کربلا قرض کنید و یا با وام هم شده برای زیارت اقدام کنید.»
آرمانی که لباس خلبانی را بر تن او کرد
سیده‌ بهاره مصطفوی، نخستین فرزند شهید هم از پدر شهیدش برایمان گفت:
 پدرم در یک خانوادۀ مذهبی بزرگ شده‌ بود و عشق به وطن و نظام، انگار از همان کودکی همراه پدرم بوده‌ است، که حدود سی و پنج سال به وطن خدمت کرد. عشق به ولایت فقیه و رهبری و عشق به خدمت به مردم از شاخصه‌های اخلاقی ایشان بود.
ورود به ارتش 
سال ۶۷ که وارد ارتش می‌شود، آموزش‌های اولیه را در قلعه‌مرغی می‌بیند، البته جزئیات دقیقش را نمی‌دانم، ولی با همدوره‌اش که صحبت می‌کردم، مدتی هم برای آموزش‌های اولیه در هواپیمای بونانزا بوده، بعد از آموزش‌های اولیه، دورۀ فشردۀ نُه‌ماهۀ زبان دیده‌بود. همان‌طور که عرض کردم آخرین دورۀ نظام قدیم بوده، بعد هم که دیگر آکادمیک می‌شود و مثلاً دانشگاه افسری را می‌گذراند، و بعد هم در اصفهان و همچنین در همدان دوره دیده‌بود‌. طبق گفته‌های همکارش اول با جنگنده بوده و با نمرۀ خوبی هم قبول می‌شود. ولی به اقتضای شرایط به تهران آمده و با بالگرد پرواز می‌کند. 
تعداد مأموریت‌هایش را نمی‌دانم، طبق گفتۀ همکارانش بیش از ۲۸۰۰ ساعت پرواز داشته‌است. 
روش تربیتی خاصی داشت
مثلاً در زمینۀ حجاب و پوشش ما هرگز هیچ اجباری در کار نبود که مثلاً بچه‌ها حتماً چادر سر کنید و همیشه همۀ نکات تربیتی را به‌صورت توصیه‌ای به‌کار می‌برد. مثلاً در مورد چادر می‌گفت: «بهتر است از چادر استفاده کنی.» یا این‌که «دخترم! چادر خیلی به شما می‌آید.» و این نوع پوشش انتخاب خودمان بوده. یا مثلاً در مورد نماز پدرم خیلی تأکید داشت که نماز را اول وقت بخوانیم. مثلاً با شوخی می‌گفت: «شما که نماز می‌خوانید، اول وقت بخوانید خیلی بهتر است‌.» 
مرید ولایت بود
یک ‌بار که دخترخاله‌ام و همسرش میهمان ما بودند، بحثی پیش آمده‌بود و پدرم صراحتاً گفت: «والله که امروز هرکس پشت رهبری نباشد، عاقبت به‌خیر نمی‌شود.» این حرف ایشان خیلی شبیه به جملۀ شهید حاج قاسم بود که در مورد رهبری گفته‌بود و برای من خیلی جالب بود. پدرم برای اولین بار بود که صراحتاً این حرف را در مورد رهبری می‌زد. 
البته خیلی دور نیست که این حرف را در آن میهمانی زد، حتی سال هم نشد. هدف و آرمانش نیز همین عشق به این نظام و مملکت و کشورش بود و عشق به خدمت داشت. نام «شهدای خدمت» هم که به آن‌ها داده‌شد، برای خود من خیلی جالب است و من فکر می‌کنم که این ترکیب شایستۀ آن‌هاست. آن‌ها زمانی که، زنده بودند، البته شهدا واقعاً زنده‌اند، بهتر است بگویم؛ زمانی که در این دنیا در قالب جسم بود، خیلی دوست داشت که به اطرافیان، دوستان و بستگان خدمت بکند. 
صندوقی برای حل مشکلات همه
نمونۀ خدمت پدر، صندوق همیاری بود، که برای فامیل درست کرده بود، یک مبلغی جمع می‌شد و حتی اگر پول کم می‌آمد، مابقی را از جیب خودش می‌گذاشت. ما به‌صورت ماهانه مثلاً نفری صدهزار تومن واریزی داریم. هر مقداری که جمع می‌شود، بر اساس اولویت‌بندی به کسی از فامیل که مشکلی دارد و به آن پول نیاز دارد، به ما می‌گفتند. مثلاً کسی مستأجر است و موعد تمدید خانه شده و یا کسی عروسی دارد و غیره، که بر اساس این قبیل نیازها اولویت‌بندی می‌شدند. صندوق حدود دویست، سیصد نفر عضو داشت و اوایل وام نمی‌داد، تا آن مقدار و مبلغ جمع شد و الان علاوه‌بر آن واریزی ماهانه، کسانی که وام گرفته‌اند، نیز قسط وامشان را پرداخت می‌کنند، هیچ سودی هم نمی‌دهند و کاملاً به‌صورت قرض‌الحسنه است. از سه میلیون شروع شد و الان دوازده میلیون است و پسرعمویم ادامۀ این کار را بر عهده گرفته‌است. پدرم از این نوع دستگیری‌ها و کمک‌رسانی‌ها زیاد داشت. 
شنوندۀ دردهای همه بود
البته کمک‌های پدرم فقط به‌صورت کمک مالی نبود. یکی از خصوصیات ایشان این بود که به نظر من شنوندۀ خوبی بود و مثلاً وقتی من می‌خواستم با ایشان صحبت بکنم، اول قشنگ به حرف‌هایم گوش می‌داد و بعد جواب حرفم را می‌داد و علاوه‌بر کمک‌های مالی کمک عاطفی نیز داشت. 
ورود به آشیانه
از سال ۷۸ به تهران آمده و وارد آشیانه شد که حدود بیست و پنج سال می‌شود و نزدیک پانزده سال و شاید بیشتر هم باشد که خلبان‌ وی‌آی‌پی آشیانه بود. 
حقی به وسعت یک ملت
در مراسم ختم پدرم بود که دختر خانمی آمده‌ بود و می‌گفت: «پدر شما خیلی به گردن من حق دارد.» ما او را نمی‌شناختیم. پرسیدم که شما که هستید و چطور شده؟ گفت: «من در رشتۀ تعمیر و نگهداری هواپیما از اصفهان قبول شده‌بودم.» این خانم اصالتاً آذری بود، ولی ساکن تهران بودند و انگار خانواده‌اش با رفتنش به اصفهان و ماندن در آن‌جا موافق نبودند و او ناچار به رفت‌وآمد بوده، یعنی صبح می‌رفته و شب برمی‌گشته. در واقع شرایط بسیار سختی داشته‌است. دو سه هفته‌ای را این‌طوری گذرانده‌بوده و از طرف خانواده‌اش تحت فشار بوده که این رشته را ادامه ندهد. تا این‌که به طریقی با پدر من آشنا می‌شود و به او می‌گویند که اگر کسی بتواند به شما کمکی بکند، همین آقاست و او را معرفی می‌کنند. او هم با پدرم صحبت می‌کند. البته این موضوع برای خود ما علامت سؤال است که در سال ۹۵ پدرم چگونه در پایگاه اصفهان بوده؟! شاید مأموریتی رفته‌بوده و آن خانم آن‌جا با ایشان صحبت می‌کند. پدرم به او گفته‌بود: «چرا که نه! با این نمرات خوب این حق شماست که این رشته را ادامه دهید.» و با نامه‌نگاری‌هایی که انجام می‌دهد، به او کمک می‌کند که به دانشگاه تهران انتقالی بگیرد و ادامه دهد. یعنی تا جایی که می‌توانست گره‌های مردم را باز می‌کرد. پدرم نزدیک پانزده سال بود که دیگر خلبان یکم و استادخلبان بود. 
تصویری از شهادت پدر
پرواز پدرم برای ما همیشه یک ‌چیز عادی بود، ولی من همیشه یک تصویری انگار در گوشۀ ذهنم داشتم که پدرم به این شکل برود. من حداقل این‌گونه بودم و چنین تصویری برایم وجود داشت. با آن خطراتی که این شغل داشت، انگار برایمان یک تصویر ذهنی از شهادتش بوده‌است.
الگویی مثل حاج قاسم
پدرم خیلی از حاج قاسم حرف می‌زد. سال ۱۴۰۱ توفیق شد و همراه پدرم در پیاده‌روی اربعین شرکت کردیم. در یکی از موکب‌ها قسمتی بود که عکس و ماکت شهدا آن‌جا بود. ماکت ایستادۀ شهید حاج قاسم و ابومهدی هم وسط بود، که پدرم بین این دو شهید ایستاد و از من خواست که از ایشان عکس بگیرم. با این‌که خیلی هم اهل عکس گرفتن نبود، ولی آن‌جا گفت که از ایشان عکس بگیرم. هر سال به پیاده‌روی اربعین می‌رفت. گفت: «از ما عکس بگیر و این‌جا دعا کن که من هم مثل اینها شهید شوم.» روزی هم که حاج قاسم شهید شد، پدرم نیز مثل همۀ ملت خیلی ناراحت بود.
برای تیم پرواز هم مردم واقعاً خیلی ناراحت بودند و دعا می‌کردند. ولی چیزی که با قطعیت می‌توان گفت این است که شهادت آرزوی قلبی آن‌ها بوده. همان‌طور که گفتم آن‌جا که مستقیم به خودم گفت و به گفتۀ مادر بارها شده ‌بود که موقع رفتن به مأموریت صحبتش شده‌ و گفته ‌بود که: «دعا کن که من هم شهید شوم.» 
خبر شهادت پدر
من برای نماز از همسرم جدا شده‌ بودم. در آن قسمتی که بازرسی می‌کنند تا وارد حرم بشویم، آن‌جا بود که یکی از خانم‌ها گفت: «برای سلامتی بالگرد رئیس‌جمهور صلوات!» تازه آن‌جا بود که شنیدم و پرسیدم مگر چه اتفاقی افتاده؟ چون در هتل هم که بودیم تلویزیون روشن نبود و قبل از آن هم با خانواده صحبت نکرده‌بودم. 
من حدود یازده و نیم شب قبل با پدرم صحبت کردم. همیشه مفصل حرف می‌زدیم، اما این‌بار کمی باعجله بود. پرسیدم: «چرا عجله داری؟» ‌گفت: «ساعت چهار صبح باید بلند شوم و به مأموریت بروم.» همان شب که برای نماز مغرب و عشا به حرم امام رضا(ع) رفتم. بنده داخل حرم ماندم و به هتل برنگشتم، و از امام رضا(ع) خبر سلامتی نفراتی که در بالگرد رئیس‌جمهور بودند را خواستم و شاهد این بودم زائرانی که برای زیارت امام مهربانی‌ها به حرم آمده بودند برای سلامتی نفراتی که در آن پرواز بودند دعا می‌کردند خیلی صحنه زیبایی بود اما شب بسیار سختی را گذراندم و تلفن همراه خود را مرتب چک می‌کردم، که بعداز نماز صبح حدود ساعت هفت خبرگزاری‌ها اعلام کردند. که بالگرد پیدا شده و خبر شهادت این عزیزان رو متوجه شدم.
احترام نظامی به پدر، نشان صلابت فرزند
پس از شهادت پدرم در آن لحظه من حتی به برادر و خواهرم نیز گفتم. من سعی کردم بیرون از منزل تا جایی که می‌توانم در مراسمات‌گریه نکنم. سعی کردم محکم بایستم و با صلابت باشم، چون فکر می‌کردم که پدرم فقط برای ما نبود، بلکه متعلق به همۀ ملتمان بود و نه تنها کشور خودمان بلکه حتی کشورهای دیگر هم قطعاً این مراسمات را می‌دیدند، برای این‌که دشمن‌شاد نشویم، آن لحظه به ذهنم رسید که احترام نظامی بگذارم. فضا هم کلاً نظامی بود. 
دیدار با حضرت آقا
بعد از روزهای سخت و سنگینی که داشتیم، این دیدار برایمان خیلی آرام‌بخش بود و حس‌وحال خوبی بود. از ایشان انگشتر هدیه گرفتیم. همین انگشتری که به دست دارم.
مدیریتی بی‌مثال
پدرم بسیار منظم و خوش‌قول بود. خانواده‌دوست و خیلی مهربان بود. علی‌رغم جدیت نظامی که در کارش داشت، انسان بسیار شوخ‌طبعی بود. بسیار هم بخشنده بود و در عین حال نظم مالی داشت.
پروسۀ خلبانی ریاست‌جمهوری
پسر خانواده در مورد پدر شهیدش برایمان می‌گوید:
 سیدرضا مصطفوی، پسر شهید خلبان مصطفوی هستم و بیست سال دارم. 
طوری که من شنیده‌ام در منطقۀ شلاق و قلعه‌مرغی بوده و علاقه‌ای هم به هواپیمایی داشته‌است. البته رشتۀ تحصیلی‌اش علوم تجربی بوده و حتی کنکور هم داده‌بود و اتفاقاً موقع بازگشت از آزمون کنکور، آگهی استخدامی ارتش را برای خلبانی دیده و اقدام کرده‌بود و بر حسب علاقه‌ای هم که داشته به دنبال نظامی‌گری و دانشگاه نظامی رفته‌بود. 
من در این دو سال اخیر فهمیدم که پدرم خلبان رئیس‌جمهور است. آن هم نه از زبان خودش، بلکه از زبان دوستانم که پدرانشان همکار پدر من بودند، شنیده‌بودم. وقتی به خود ایشان گفتم، می‌گفت: «چه کسی گفته؟ اصلاً چنین چیزی نیست!» و تازه بعد از اصرارهای من گوشه‌ای از ماجرا را برایم گفت. بسیار تودار بود. هرگز همچنین نبود که به خود مغرور شود که من خلبان فلانی هستم و فلان پست و مقام را دارم. با بچه‌ها بچگی و با بزرگ‌ترها بزرگی می‌کرد و دست همه را می‌گرفت.
پدرم به اندازه‌ای کارش را دوست داشت که وقتی از هلی‌کوپتر حرف می‌زد و توضیح می‌داد که مثلاً چگونه بلند می‌شود و چگونه فرود می‌آید، من بسیار لذت می‌بردم.
اهل تعریف خاطرات کاری‌اش نبود
پدرم هرگز از خاطرات کاری‌اش و پرواز با رؤسای جمهور خاطره‌ای برایمان تعریف نمی‌کرد. من از دوستانم که فرزند همکاران پدرم بودند، مطالبی را می‌شنیدم که آنها را هرگز از خود پدرم نمی‌شنیدم. درجۀ سرهنگ تمامی داشت. با این‌که خلبان شخص دوم مملکت بود، هرگز غروری در این باره نداشت. 
باورمان نمی‌شود
شخصاً من خودم باورم نمی‌شد. نمی‌دانم چطور بگویم؛ چون در همۀ این سال‌ها که این‌جا پرواز می‌رفت و برمی‌گشت، هر بار می‌رفت و می‌آمد، در را باز می‌کردیم و این‌بار که این اتفاق افتاد، برایمان غیر قابل باور بود و دوست نداشتیم که این اتفاق را باور کنیم. 
وقتی از مأموریت برمی‌گشت، در را که باز می‌کردیم با خنده و با آن لحن زیبای ترکی‌اش اسم خودش را می‌گفت: «من سید طاهر مصطفوی هستم.» و بعد از معرفی خودش داخل می‌آمد. اکثر مواقع این‌گونه بود. خوش‌رو و خوش‌خنده بود.
ما چون سختی کارش را می‌دانستیم، اصلاً انتظار و توقع بی‌جایی از ایشان نداشتیم و نمی‌خواستیم اذیت شود. در این دورۀ ریاست جمهوری، مأموریتش نسبت‌ به دورۀ قبلی بیشتر بود و معمولاً آخر هفته‌ها هم کنارمان نبود. 
پدرم زیاد از رئیس‌جمهور حرف نمی‌زد، فقط یک‌بار از ایشان تعریف می‌کرد که آدم فوق‌العاده مردمداری است و مردم را دوست دارد و این فقط در حد تعریف بود. می‌گفت که ایشان دوست دارد به مردم کمک کند و انسان پرتلاشی‌ است. 
پروازش برای ما ناگهانی بود
پدرم به اندازه‌ای به مأموریت می‌رفت و می‌آمد که دیگر پروازهای او برای ما یک مسئلۀ عادی شده ‌بود و اصلاً فکر نمی‌کردیم که یک روز چنین چیزی اتفاق بیفتد. اصلاً دوست نداشتیم که به این مورد فکر کنیم. همیشه خداحافظی‌هایش نیز عادی بود. شاید به این خاطر که استرسی به خانواده وارد نکند.
اهمیت به نماز 
اهل هیئت و مسجد بود و به نماز اول وقت خیلی اهمیت می‌داد و بر آن تأکید داشت. معمولاً برای نماز جماعت به همین مسجد کنار خانه می‌رفت و هیئت هم به پایگاه شکاری شهید لشکری، مسجد ولی‌عصر می‌رفت، در خانه هم که بود نماز را با مادر به جماعت می‌خواند. 
شیطنتی اگر بود، در حدی شوخی بود. عشق شهرستان بود و سراب را خیلی دوست داشت. با خواهر و خواهرزاده‌هایش زیاد شوخی می‌کرد. با بچه‌ها زیاد بازی می‌کرد و آن‌ها را خیلی دوست داشت.
صله رحم
در عید نوروز بیشتر مواقع‌ سمت ولایتمان می‌رفتیم، به سراب و یا روستای سنزیق می‌رفتیم. پدرم صله‌رحم را خیلی دوست داشت و به فامیل‌، حتی فامیل‌های دور و دوستانش سرمی‌زد. با این‌که به اقتضای شغلش بیشتر عید نوروزها در خانه نبود و مأموریت می‌رفت، ولی معمولاً یک هفته تعطیلات را داشتند. بسیار میهمان‌نواز بود و میهمان را خیلی دوست داشت. در ماه رمضان به فامیل می‌گفت که نیاز به گفتن و دعوت نیست و هرکس که دوست دارد به خانۀ ما بیاید و همه را جمع می‌کرد. 
چون ما در عالم خواهر و برادری شیطنت‌هایی می‌کردیم و دعوایی صورت می‌گرفت، وقتی پدرم به مأموریت می‌رفت به ما توصیه می‌کرد که مادر را اذیت نکنید، اعصابش را خرد نکنید. با هم مهربان باشید.
زمان امتحانات فاطمه بود و از مدرسه مستقیم به مسجد زینبیه، که آن‌جا مراسم بود، رفته‌بود. وقتی پدر به من زنگ زد گفت: «فاطمه را پیدا نمی‌کنم، وقتی آمد بگو که به من زنگ بزند.» بعد هم به من گفت که هوای همدیگر را داشته‌باشید و با هم دعوا نکنید.
آخرین دیدار
همان شبی که می‌خواست فردای آن به مأموریت برود، من همراه ایشان بیدار بودم و چمدانش را خودم برایش جمع می‌کردم. یعنی روز قبل از شهادتش در خانه بود. یادم هست که آن‌جایی که قرار بود برود، کتانی لازم داشت، برایش آوردم. بیشترین چیزی که پدرم به من تأکید داشت همین نماز بود، نه آن لحظه، بلکه در همه‌‌وقت نماز را توصیه می‌کرد. 
روزهایی که می‌خواست به مأموریت برود، از یک هفته قبل شروع می‌کرد و با گوشی هر روز هوا را چک می‌کرد و این یکی از کارهای او بود. یا این‌که نقشه جلویش بود و به مختصات را بررسی می‌کرد.
سختی دلتنگی همراه با افتخار و غرور
تحمل جای خالی شهید برایمان خیلی سخت است و دلتنگی زیادی داریم. در قطعۀ ۲۷ بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شده و سه مزار با مزار برادر شهیدش فاصله دارد. هر پنج‌شنبه و کلاً هر موقع که دلتنگش می‌شویم سر خاک می‌رویم. البته من گاهی وقت‌ها هم یواشکی می‌روم.
شهید قدیمی در زنجان و شهید دریانوش هم به وصیت خودش در اصفهان به خاک سپرده شده ‌است.
احترام نظامی بر پیکر پدر
فکر می‌کنم این احترام نظامی از آن‌جا نشأت می‌گرفت که همیشه وقتی پدرم به خانه می‌آمد ما به ایشان احترام می‌گذاشتیم، جلوی پای ایشان بلند می‌شدیم، دست می‌دادیم و روبوسی می‌کردیم. 
تربیت بچه‌ها
چیزی که در رفتار حاج آقا خیلی برایم جالب بود، این بود که در تربیت بچه‌ها هیچ اجباری به کار نمی‌برد. 
دیدار رهبری
خواهرزاده‌ام در آغوش من خوابیده‌ بود و من متأسفانه نتوانستم جلوتر بروم و او را نگه ‌داشته بودم، ولی هدیۀ انگشتری را دریافت کردم. البته آن انگشتری‌ را دست‌نخورده نگه ‌داشتم و دستم نمی‌کنم. 
ما قطعاً راه و آرمان‌های پدر را ادامه می‌دهیم، اما همان‌طور که گفتم علاقه‌ای به خلبانی ندارم و از ارتفاع می‌ترسم و زیاد نمی‌توانم تحمل کنم. 
پدرم عاشق کشورش بود و خیلی آن را دوست داشت. 
ما قدیم‌الایام کاروان داشتیم و به مشهد می‌رفتیم. خود پدربزرگم هیئت داشت و برای اربعین به مشهد می‌رفتیم و در واقع این یک سنت خانوادگی بود. پدرم نیز همیشه به این کار تشویق می‌کرد.
پدر از زبان کوچک‌ترین فرزند خانواده
فاطمه‌سادات مصطفوی، فرزند شهید خلبان سیدطاهر مصطفوی هستم و چهارده سال دارم.
من خودم اصلاً هیچ اطلاعی از این‌که پدرم خلبان رئیس‌جمهور شده، نداشتم. چون هرگز چنین غروری نداشت، من متوجه این مورد نشده‌بودم.
بعد از شهادت پدرم، مادر برایمان تعریف می‌کرد که قبل از هر مأموریتی، پدر به او می‌گفت: «حاج خانم دعا کن که من شهید شوم.»
املت با طعم خیار 
دست‌پخت پدر عالی بود و هر وقت مادر به شهرستان برای دیدن خانواده‌اش می‌رفت، پدر آشپزی می‌کرد و همیشه هم می‌خواستیم که ته‌چین درست کند. یک ‌بار گفت که می‌خواهم برایتان سحری املت مَشتی درست کنم. ما فکر می‌کردیم که در آن کدو رنده کرده، صبح که بیدار شدیم، مامان گفت که به‌جای کدو در املت خیار رنده کرده. 
آخرین گفت‌وگو با پدر 
من حدود بیست و پنج و یا سی دقیقه قبل از سانحه با پدرم حرف زدم. می‌خواست از تبریز به سراب برود و آن‌جا کار داشت. در آن بازۀ زمانی هم مادرم در شهرستان بود و اگر پدرم به سراب می‌رفت، من و داداشم دو شب تنها می‌ماندیم و در واقع زنگ زده‌بود تا بپرسد که می‌تواند برود یا نه! می‌خواست بعد از اتمام مأموریت تبریز که هلی‌کوپتر را تحویل می‌داد، با اتوبوس یا ماشین شخصی دنبال مادر برود.
به پدرم گفتم: «اگر برایت خیلی سخت است که بیایی و دوباره برگردی، خب برو.» قبل از من نیز با داداشم حرف زده‌‌بود.
آن روز هشت صبح مادرم با ایشان صحبت کرده ‌بود‌، ساعت دوازده و ربع داداشم و یک و ربع هم من با ایشان حرف زدم. اما آن لحظه من در خانه تنها بودم. ساعت حدود دو و یا دو و نیم بود که به پدرم زنگ زدم، تا یک چیزی از او بپرسم، اما دیدم که یکی از خط‌هایش خاموش بود. به خط دیگرش که زنگ زدم، شخص دیگری برمی‌داشت، که بعدها گفتند که آقای آل‌هاشم بوده، صدایی که از پشت گوشی می‌آمد، حالت خیلی بدی داشت و من ترسیدم و احتمالات زیادی به ذهنم می‌آمد، مثلاً می‌گفتم: «شاید خط روی خط افتاده، یا گوشی را دزد زده» و اصلاً احتمال سقوط به ذهنم نمی‌آمد. تا ساعت سه من دو سه بار زنگ زدم، که باز همان صدا جواب می‌داد و چند کلمه بیشتر نمی‌گفت؛ یا می‌گفت: «این بیابان کجاست گیر کردم؟» یا می‌گفت: «بقیه کجا هستند؟» و یا می‌گفت: «ای خدا چی می‌شه؟» بعد هم دیگر به مادر زنگ زدم که ببینم آیا با پدر صحبت کرده یا نه؟ او هم گفت: «من هم که زنگ می‌زنم همین هست، دیگر زنگ نزن.»
بعد هم که گوشی خانه زنگ خورد و آقای آل‌هاشم با گوشی پدرم به خانه زنگ زده‌بود و همان حرف‌هایی را می‌زد که در چند تماس قبلی بود. بعد هم که داداشم به خانه آمد و مدام زنگ می‌زدیم و...
نمی‌دانیم گوشی پدرم چرا دست آقای آل‌هاشم بوده، شاید موقع افتادن پرتاب شده‌ باشد. به هر حال آقای آل‌هاشم تا چند ساعت زنده بوده و حتی توانسته‌بود خود را کمی بالا بکشد. در آن کلیپی هم که از ایشان در ورزقان پخش شد، سنگ قبری که برای آقای آل‌هاشم گذاشته‌اند از بقیه فاصلۀ بیشتری دارد. شاید گوشی که زنگ خورده، ایشان شنیده و توانسته آن را بردارد. من خودم نیز یکی دو بار با ایشان حرف زدم، می‌گفت: «در بیابانیم و فلان.» البته شاید به‌خاطر ضربه‌ای که خورده‌بود متوجه نبود که کجاست! 
تا این‌که یکی از اقوام به گوشی داداشم زنگ زده‌بود که «شنیده‌اید بالگرد رئیس‌جمهور دچار سانحه شده؟!» و تازه آن‌موقع بود که اخبار را باز کردیم و شنیدیم که چنین اتفاقی افتاده‌است.
وقتی این خبر را شنیدیم، مطمئن بودیم که خلبان آن بالگرد پدر ما هست، اما مدام به خود می‌گفتیم که شاید ایشان نبودند و کس دیگری بوده! و بعد هم فهمیدیم که نه خود پدرم خلبان آن بالگرد بوده‌است. 
نقش شهید در تربیت فرزندانش
مثلاً اذان را که می‌گفتند، پدرم خودش اول وقت می‌رفت و وضو می‌گرفت و به نماز می‌ایستاد و با صدای بلند می‌خواند، تا ما هم اول وقت به نماز بایستیم. من پدربزرگم را ندیدم، اما بزرگ‌ترهای فامیل خیلی از ایشان تعریف می‌کنند. از اخلاق و دینداری‌‌اش زیاد می‌گویند.
بعد از شهادت پدرم برای اولین بار با حضرت آقا دیدار داشتیم و چون بار اولمان بود، حس خیلی نزدیکی داشتیم و برایمان مثل پدر بودند. 
 یک ‌بار به پدرم گفتم که من کشورم را به‌خاطر تاریخ و گذشته‌اش و به‌خاطر ملتش خیلی دوست دارم، او هم می‌گفت: «چقدر خوب که این‌طور است.» و تأیید می‌کرد.
صندوق همیاری
آقای عظیمی داماد خانواده شهید مصطفوی از پدر خانم شهیدش برایمان گفت: 
تا جایی که می‌توانست و دستش می‌رسید خودش کمک می‌کرد. جایی هم که می‌دید در توانش نیست، می‌گفت مثلاً فامیل و آشناها را جمع کنیم تا هرکسی مقداری که در توانش باشد، بگذارد تا بتوانیم کمک کنیم و «صندوق همیاری» را در همین راستا راه‌اندازی کرد. حتی ما مخالفت هم می‌کردیم و می‌گفتیم که این کار دردسرهایی دارد و نمی‌ارزد. مالیات دارد و فلان است. ولی ایشان مصرّ به انجام این کار بود و کمک‌ها و وام‌ها را اولویت‌بندی هم کرده‌بود. نکتۀ جالبش این بود که پولی هم که در صندوق جمع می‌شد، گاهی مثلاً ده نفر یا بیست نفر درخواست وام می‌کردند و پول صندوق نمی‌رسید، از جیب خودش چهل، پنجاه میلیون می‌گذاشت تا وام آن‌ها جور شود. انسان فوق‌العاده دستگیری بود. در بین اطرافیان از هر که بپرسید، خواهندگفت که حاجی به گردن ما حق دارد. 
در میان فامیل ایشان را «سید و حاجی» خطاب می‌کردند. حج واجب را در سال 97 رفته ‌بود، ولی قبل از آن هم برای حج عمره مشرف شده‌‌بود. 
وصفی از آشیانه
آشیانه یگانی از ارتش است، مثل پایگاه یکم شکاری ارتش که بسیار معروف است و از زمان انقلاب و حتی قبل از انقلاب هم بوده. همین پرنده‌های هلی‌کوپتر و یک سری پرنده‌های تایپ‌های مختلف برای همین وی‌آی‌پی آن‌جا هستند که نامش آشیانه است. در واقع آشیانه هلی‌کوپتر دیگری جز وی‌آی‌پی ندارد. در آشیانه شاید تایپ هلی‌کوپتر یک خلبان عوض شود، ولی در کل همه وی‌آی‌پی هستند. 
سرکار هم که بود، جزو معدود خلبان‌هایی بود که معروف بود و همیشه در نماز جماعت شرکت می‌کرد. در مورد هیئت هم از قدیم‌الایام چون سمت فلاح بودند و آن‌جا یک محلۀ قدیمی است، هیئت‌های خانوادگی و فامیلی داشته‌اند که پدرم برای آن‌ها خیلی ارزش قائل بود و بیشتر در همین هیئت‌های فامیلی شرکت می‌کرد.
خود ارتش یک نهاد جداگانه است و با سپاه و بسیج مرتبط نیست، ولی شهید کلاً روحیۀ بسیجی داشت و البته در دورۀ نوجوانی بسیجی هم بود و در نوجوانی عضو بسیج بوده و در مسجد صاحب‌الزمان محلۀ فلاح فعالیت داشته‌است.
اقتداری وصف‌ناشدنی داشت
در کارش جسارت، بی‌باکی و شجاعت داشت. من شنیدم که سمت سیستان بود، بعد از همین قضیه گفتند که هوا کمی نامناسب شد و این‌ها در سیستان بودند و شدیداً فشاری روی آن‌ها بوده که پرواز کنند. ایشان گفتند که به هیچ‌وجه بلند نمی‌شد. می‌گفتند که آقای رئیسی هم چون بالاخره اعتماد داشت و همیشه گوشش به حرف ایشان بود، قبول کردند و نپریدند. هوا وضعیت مناسبی برای پرواز هلی‌کوپتر نداشت. مستندی هم بود که نشان می‌داد، البته دقیق در ذهنم نیست. می‌گویند که هوا انگار خراب می‌شود و دیگر نمی‌توانند بپرند. ولی آن‌جا با قاطعیت می‌گوید که من نمی‌پرم. چون بحث امنیتی این موارد خیلی بالا بود، من غیر از این مورد چیز خاصی نشنیده‌ بودم. خود شهید هم چیزی در خانه نمی‌گفت و برایمان تعریف نمی‌کرد. بحث تودار بودن نبود، بلکه بحث امنیتی و حفاظتی بود.
سختی‌های پرواز
زمان بازگشت از یک مأموریت، در یک منطقه‌ای هوا به اندازه‌ای خراب بوده که دو بالگرد همدیگر را گم کرده‌بودند و با رادیو یا بی‌‌سیم باهم در ارتباط بودند، که پدرم خلبان آن بالگرد را راهنمایی می‌کند و می‌گوید: «فلان مقدار بالا بیا، فلان مقدار چپ بیا.» از آن‌جا سمت سقز و کردستان می‌آیند و نهایتاً در تهران همدیگر را پیدا می‌کنند. در همین پرواز خود پدر گفته‌بود که بیایید بالا، اما این‌که چرا خودش باز بالا نرفته، برای ما جای سؤال است و کسی جوابگو نیست. 
مشکلی در هوای محدودۀ پرواز آخر ندیده‌بود 
قطعاً مشکلی ندیده‌بود، وگرنه پرواز نمی‌کرد. یکی از دوستان بنده از محلی‌های آن‌جاست، که من با او هم صحبت کردم. می‌گفت: «محدودۀ ارسباران یک سری مه‌هایی دارد که در لحظه ایجاد می‌شود و بسیار هم غلیظ است.» این مسئله را در تلویزیون هم چندین ‌بار گفتند. یعنی مه‌هایی که در لحظه، با فاصلۀ خیلی کم ایجاد می‌شود، به شدت غلیظ است، طوری که اصلاً انتظارش را نداری و حتی چشم، چشم را نمی‌بیند. من این را شنیده‌بودم، ولی نمی‌دانم این بوده یا نبوده و آیا قضیۀ سقوط بالگرد به‌خاطر هوا بوده و یا نه؟! چون منابع رسمی فعلاً دلیل واضحی اعلام نکرده‌اند. 
لحظاتی که خیلی سخت گذشت
آن روز صبح کمی کار اداری داشتیم و نتوانسته ‌بودیم به حضور حاجی برسیم و وقتی به سمت راه‌آهن راهی بودیم، آمدیم و جلوی در پایگاه ماشین را به حاجی تحویل دادیم، روبوسی کردیم و چون دیر شده‌بود، دیگر نتوانستیم داخل برویم. سوار اسنپ شدیم و رفتیم.
ما آن‌موقع مشهد بودیم و فردا صبح با اولین پرواز به تهران برگشتیم. خبر شهادت را، ما در حرم سر نماز بودیم که یکی از فامیل زنگ زد و گفت که چنین اتفاقی افتاده‌است. اول گفت: «از حاجی خبر دارید؟» گفتم: «در مأموریت سمت ورزقان هستند.» نگو که مجری در حرم می‌خواست بگوید که مثلاً دعا کنید چنین حادثه‌ای افتاده، اما طوری گفت که همه فکر کردند که چون شب میلاد امام رضاست، آقای رئیسی به حرم آمده‌است. من هم این‌طور فکر کردم. همه از هم می‌پرسیدند «مطمئنید که آقای رئیسی این‌جاست؟ الان مجری گفت و....» بعد من گوشی را که قطع کردم شک کردم. دوباره گوشی را برداشتم و به یکی دیگر از همکاران حاجی زنگ زدم و گفتم که چنین سانحه‌ای رخ داده، کدام هلی‌کوپتر هست؟ گفتند: «هلی‌کوپتر آقای مصطفوی بوده.» به همسرم نیز هنوز چیزی نگفته ‌بودم و اصلاً آن‌موقع همراه من نبود.
ارتش از نگاه شهید
ارتش هم جزو نظام همین کشور است و قطعاً تعهدی که به آن داشت، به‌خاطر همین کشور بود. 
کمک‌رسانی به مردم
افرادی با چنین شغل‌هایی تحت اختیار خود نیستند که مثلاً جایی نخواهند بروند، اما از لحاظ حفاظتی نیز در محدودیت هستند و نمی‌توانند خانواده‌هایشان را در جریان کارهای خود قرار دهند. قطعاً برای کمک‌رسانی به مردم در زمان سیل و زلزله مأموریت‌هایی داشته‌اند، اما چیزی به ما نمی‌گفت. در همین سیل اخیر سیستان که آقای رئیسی رفته‌بود و خودش داخل آب راه می‌رفت، قطعاً پدر هم آن‌جا بوده. چیز خاصی که نبود ولی قطعاً علاقه‌مند بود.
از مقامش هرگز سوءاستفاده نمی‌کرد
آخرین چیزی که باید در مورد حاج آقا بگوییم به نظر من افتادگی ایشان است. حاج آقا آدم بسیار افتاده‌ای بود و اصلاً غروری در وجودش نبود. با این‌که جایگاه خیلی بزرگی داشت، سعی می‌کرد آن را پنهان کند. خود من هم تا زمانی که سرباز نبودم، نمی‌دانستم که چه جایگاهی دارد! و وقتی به آن‌جا رفتم، تازه متوجه شدم که حاج آقا جزو چند نفر اصلی آشیانه است. آشیانه هم یکی از یگان‌های خیلی مهم و اصلی ارتش است. ولی خب حاج آقا برای فامیل و آشنا زیاد لباس نظامی نمی‌پوشید و اصلاً برای بیرون نمی‌پوشید تا بگویند که مثلاً یک خلبان ساده است. جایگاهش را هرگز به کسی نمی‌گفت و به رخ کسی هم نمی‌کشید و هیچ‌وقت از آن سوءاستفاده نمی‌کرد. قطعاً مشکلاتی در زندگی داشته، ولی تا به حال نشده‌بود که نامه‌ای مثلاً به رهبر بدهد تا شاید با این نامه مشکل حل شود. حاج خانم می‌گفتند که من خیلی دوست داشتم از رهبر انگشتر بگیرم، ولی حاج آقا هرگز از رهبر درخواست آن را نکرده‌بود، تا این‌که در دیدار اخیرشان، که بعد از شهادت حاج آقا انجام شد، خودشان از رهبری انگشتر گرفتند. 
صحبت آخر
نمی‌دانم خاطرات شهید بابایی را خوانده‌اید یا نه، مثلاً یک ‌بار سرباز شهید بابایی مریض بود، به او کمک کرده ‌بود و دقیقاً چنین اتفاقی هم در مورد حاج آقا افتاده‌بود؛ سربازش مریض شده ‌بود و شهید به او کارت هدیه داده ‌بود و قطعاً از جیب خودش داده ‌بود. انگار پدر آن سرباز بوده. خیلی بر این مسائل حساس بود. حتی خودش ماشین را می‌شست و تمیز می‌کرد. خود من هم که مدتی سرباز بودم، همیشه می‌دیدم.
راز عدد هشت 
هر هشت شهید این حادثه ارادت خاصی به امام هشتم داشتند و خادم امام رضا بودند (چهار نفر از این شهدا هم سید بودند) آقای رئیسی هم هشتمین رئیس‌جمهور بودند و همچنین هشتمین عالمی هستند که در حرم امام رضا علیه‌السلام به خاک سپرده شدند آن‌ها در واقع برای شهادت انتخاب شده ‌بودند.